اولین مسافرت
چند روز پیش دایی اومده بود تهران و رفته بود خونه مامان جون، موقع برگشتن برداشته بود مامان جون اینا رو با خودش برده بود قم . بعدش هم به ما زنگ زد که شما هم بیاید خونمون. ما هم از خدا خواسته دیروز که نیمه شعبان بود ، حوالی ظهر راهی شدیم به سمت قم.................
برای نهار رسیدیم. نهار رو که خوردیم مشغول به صحبت شدیم و نفهمیدیم چه طور شد که غروب شد. همه برای نماز رفتن جمکران اما من به خاطر شما و زندایی به خاطر فاطمه موندیم.
شما و فاطمه چه میکردین. به همدیگه که میرسیدین یه کار های عجیبی میکردین که همه رو به خنده وامی داشتید. کلی ما رو سرگرم کردین.
ساعت 1 شب وقتی شما رو خوابوندم، سپردمت به مامان جونو با بابایی رفتیم حرم برای زیارت. خیلی حرم با صفا بود .یه عالمه برات دعا کردم. داشتیم از حرم میومدیم بیرون که یه هو مامان جون زنگ زد و گفت زود بیاین که طهورا خونه رو گذاشته رو سرش. ( قربونت برم که میفهمی مامان کنارت نیست) ما هم زود خودمون رو رسوندیم خونه و دیدیم بله اینقدر گریه کردی و هوار زدی ، آخرش هم بغل زندایی خوابیدی.
خلاصه امروز هم بعد از خوردن صبحانه به خونه برگشتیم.
این اولین مسافرت طهورا عسلی تو عمرش بود.......
چقدر من معنویت قم رو دوست دارم. بوی عطر وجود حضرت تو تموم شهر احساس میشه.