دیدن روی ماه تو...........
سلام.........
دختر خوبم نمیدونم چرا چند وقته که نمیتونم مرتب وبلاگت رو به روز کنم. این چند ماه اخیر خیلی سرم شلوغ بوده..... منو ببخش عزیزم.
مدتی بود که بابایی هوایی شده بود. آسمونی شده بود. نورانی شده بود. هر روز با اخلاقهای خوبش بیشتر منو شرمنده میکرد....تموم فکر و ذهنش شده بود دیدن کربلا. همه بهش میگفتن صبر کن بذار از اسباب کشی که خلاص شدی و طهورا که یه کم بزرگ تر شدبا خانواده راهی شو. اما بابایی دیگه تصمیم خودشو گرفته بود . دیگه بند نمیشد. میگفت باید برم..... میگفت دیگه صبرم تموم شده. دیگه موندن بدون دیدن کربلا برام سخت شده....... میگفت دیگه زندگی بدون دیدن نجف برام رنگ و لعابی نداره.....
آره عزیزم بابایی کربلایی شده بود.
از تو چه پنهون دخترم...... منم یه کم ناراحت بودم . دوست داشتم با هم بریم. اما من پا بند شما بودم. بابایی هم تاکید داشت که: خانم کربلای شما اینجاست. هر کسی تکلیفی داره و تکلیف شما موندنه.....خوب پذیرشش سخت بود. آخه آرزوی منم تو دنیا همین بود که تو دو راهی بین الحرمین گیر کنم.....
بالاخره من موندم و .........بابایی دیروز صبح به سمت عشقش حرکت کرد. خدا پشت و پناهش باشه.... به خود اقا سپردمش. انشاالله به زودی برمیگرده و ما رو هم با خودش میبره..... انشالله خدا قسمت همه محبینش بکنه.........
الهی امین.