طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

برپا

سلام به دختر ماهم طهورا جونی قشنگم امروز در تاریخ پنج شنبه 23 آذر 91 و در 11 ماه و 2 روزگی حوالی ساعت 11 شب وقتی که مامان داشت برای شامت فرنی درست میکرد تو برای اولین بار بدون کمک هیچ کس و هیچ وسیله ای خودت بلند شدی و ایستادی.... وای عزیزم این یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود. حقیقتا خوشحال شدم و اشک در چشم هام حلقه زد . دخترکم انشاالله وقتی خودت مامان شدی میفهمی که یه مادر وقتی راه افتادن بچه اش رو میبینه چه حالی پیدا میکنه............... خدای خوبم ازت ممنونم به خاطر همه چی......... خدایا مطمئنا تو از مادر مهربون تری نسبت به بندگانت . خدایا این امانت رو به دستان پر قدرت خودت میسپارم................. خودت نگهدارش باش...
23 آذر 1391

مبارکه..........

سلام دیروز صبح به صورت غیر منتظره و در یک عملیات انتحاری علی کوچولو( نی نی دوم خاله سمیه) به دنیا اومد. هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   خدا نگهدارت باشه علی کوچولو............................... پ ن : منظورم از خاله سمیه همون مامانِ فاطمه خانمه که بعضی وقت ها که هیات خونه ماست اونها هم میان........... ...
23 آذر 1391

با یه کم تاخیر

اینم از تیپ بامزه طهورا در عزای امام حسین(ع). این لباس رو بابایی با سلیقه خودش از نجف اشرف خریده بود برای طهورا به عنوان سوغاتی. طهورا هم به افتخار بابایی تموم محرم رو (تقریبا)  با این تیپ تو هیات شرکت کرد. دست بابایی درد نکنه. انشاالله دوباره قسمتش بشه. ( ایندفعه با هم البته ) انشاالله عزاداری هاتون قبول....... خدایا شکرت که ما رو به محرمت رسوندی...................     ...
23 آذر 1391

حالا شد 4 تا

دندون جلوی پایین سمت راست دندون جلوی پایین سمت چپ دندون جلوی بالا سمت چپ وحالا...... دندون  جلوی بالا سمت راست چهارمین  دندون طهورا امروز خودشو با ما نشون داد. راستش همش نگران این چهارمی بودم . خدایااااااااااااااا شکرت که باز هم به ما لطف کردی. شکررررررررررررررررررررررررر ...
21 آذر 1391

استقبال دردناک از زائر کربلا

لطفا برای دیدن متن به ادامه مطلب برید سلام عزیز دل مامان الان که دارم این پست رو برات میذارم نیمه شبه و ما تازه از مراسم شام غریبان اباعبدلله حسین (ع) برگشتیم. میخوام با کمی تاخیر از ماجرای برگشتن بابایی برات بنویسم. علت دیر شدنش رو خودت از لابه لای نوشته هام میتونی متوجه بشی. بابایی روز یکشنبه صبح (قبل محرم) ساعت 4 اومد خونه. عمو حمید رفته بود دنبالشون و اورده بود تا جلوی در. شما هم همون موقع از خواب بیدار شدی و نشستی جلوی در منتظر بابایی. بابایی که اومد پریدی بغلش..... من اون روز باید میرفتم سر کلاس به همین دلیل بردم شما رو گداشتم خونه مامان جون و خودم رفتم. موقع برگشتن دیدم حالم اصلا خوب نیست ، احساس بدی داشتم . دنبال شم...
6 آذر 1391

النگو

سلام امروز 6 روز از رفتن بابایی میگذره.   دیگه دلمون واقعا تنگ شده. خدایا همه مسافرین اسلام رو به سلامتی به خونه هاشون برگردون مسافر ما رو هم تو اونا.........................     دیروز با مامان جونی رفتیم و برات النگو و دستبند و گردنبند خربدم. البته ابن همه پول نداشتم ها .......... طلاهای کادوی تولدت رو تعویض کردم . وای که چقدر ماه شدی. انشاالله به زودی عکستو با اون طلاهای خوشکلت میذارم. دو روزه همش داری التگوهاتو میخوری. عزیزم .......... ..........آخه برات تازگی دارن.   خدا حقظت کنه گلم که به طلاهات اینقدر زیبایی بخشیدی...... ...
4 آذر 1391

هیات

سلام ما امشب تو خونمون هیات داشتیم. ................   طبق معمول هر ساله هیات یه بار تو محرم میاد خونه ما . که اکثرا شب حضرت علی اضغر این سعادت حاصل میشه. خدارو شکر..........   امشب هم هیات اومد و ما هم با این که جامون خیلی تنگ بود اما باز هم نتونستیم از خیر این مراسم بگذریم......   خدارو شکر همه چیز خیلی خوب پیش رفت . بابا و بابا بزرگ مداحی کردن و شام هم با زحمت مامان جون  حاضر شد . عمه جون و عمو حمید هم خیلی کمک کردن. خدا خیرشون بده..........   انشاالله خدا حاجت همه رو بده ما رو هم قاطی همه....................
4 آذر 1391