طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

اولین مسافرت

چند روز پیش دایی اومده بود تهران و رفته بود خونه مامان جون، موقع برگشتن برداشته بود مامان جون اینا رو با خودش برده بود قم . بعدش هم به ما زنگ زد که شما هم بیاید خونمون. ما هم از خدا خواسته دیروز که نیمه شعبان بود ، حوالی ظهر راهی شدیم به سمت قم.................   برای نهار رسیدیم. نهار رو که خوردیم مشغول به صحبت شدیم و نفهمیدیم چه طور شد که غروب شد. همه برای نماز رفتن جمکران اما من به خاطر شما و زندایی به خاطر فاطمه موندیم.   شما و فاطمه چه میکردین. به همدیگه که میرسیدین یه کار های عجیبی میکردین که همه رو به خنده وامی داشتید. کلی ما رو سرگرم کردین. ساعت 1 شب وقتی شما رو خوابوندم، سپردمت به مامان جونو با بابایی ر...
2 آذر 1391

محرم الحرام

آقا سلام بر غزل اشک ماتمت بر مسجد و حسینیه و روضه و دمت چندی گذشت در غم هجران اشک تو پر میکشید دل به هوای محرمت   از فراسوی زمان تا ابد ای حلق بریده میرود دایره در دایره پژواک صدایت .... ...
28 آبان 1391

خبر خبر عکس های ناز طهورا از راه رسید

        پ ن 1: طهورا عسلی بافت سمت چپ کلاهشو خودش کنده . چون دوست نداره کلاه سر کنه. پ ن 2:از همه دوستان مخصوصا خاله سیمای عزیز ممنونم که منو مورد لطف خودشون قرار میدن و وبلاگ طهورا مرتب سر میزنن. پ ن 3: بی صبرانه منتظرم نی نی خاله سیما به دنیا بیاد .به سلامتی انشالله. پ ن 4: صابره جان اینم چند تا از اون عکس هایی که قول داده بودم. انشالله بقیشو بعدا میذارم یا علی ...
15 آبان 1391

روز سوم سفر بابایی

سلام به دخملی و باباییش. 3 روز از رفتن بابایی میگذره. ما خیلی احساس تنهایی میکنیم. امروز شما خیلی گریه کردی و بهانه میگرفتی. نمیدونم چی شده بودی! خیلی سختی کشیدم. داشت گریم میگرفت. اینجا بود که واقعا احساس تنهایی کردم. دیروز روز عید غدیر بود . با هم رفتیم خونه مامان مینا و بعد هم خونه مامان جون و بعد هم خونه خاله فرزانه . الحمدلله خوش گذشت. مخصوصا خونه خاله. امروز هم رفتیم سر کلاس البته خاله هانیه هم اومد تا شما رو نگه داره. خدا خیرش بده......... از وقتی هم اومدیم خونه همین جور افتادی و خوابیدی البته باید هم بخوابی چون دیگه اینقدر مامان و اذیت کرده بودی ،دیگه خودت هم خسته شده بودی........ قربون اون دستای کوچولوت برم که سینه زد...
14 آبان 1391

دیدن روی ماه تو...........

سلام.........   دختر خوبم نمیدونم چرا چند وقته که نمیتونم مرتب وبلاگت رو به روز کنم. این چند ماه اخیر خیلی سرم شلوغ بوده..... منو ببخش عزیزم. مدتی بود که بابایی هوایی شده بود. آسمونی شده بود. نورانی شده بود. هر روز با اخلاقهای خوبش بیشتر منو شرمنده میکرد....تموم فکر و ذهنش شده بود دیدن کربلا. همه بهش میگفتن صبر کن بذار از اسباب کشی که خلاص شدی و طهورا که یه کم بزرگ تر شدبا خانواده راهی شو. اما بابایی دیگه تصمیم خودشو گرفته بود . دیگه بند نمیشد. میگفت باید برم..... میگفت دیگه صبرم تموم شده. دیگه موندن بدون دیدن کربلا برام سخت شده....... میگفت دیگه زندگی بدون دیدن نجف برام رنگ و لعابی نداره..... آره عزیزم بابایی کربلایی شده...
13 آبان 1391

دلتنگ مولا

  سلام بر عرفه که جانمان را به رایحه و خنکای نسیم نوازش می دهد     کي رفته اي زدل که تمنا کنم ترا     کي گشته اي نهفته که پيدا کنم ترا     با صدهزار جلوه برون آمدي که من     با صد هزار ديده تماشا کنم ترا     غايب نگشته اي که شوم طالب حضور     پنهان نبوده اي که هويدا کنم ترا     یا صاحب الزمان ........... ...
4 آبان 1391