اولین مسافرت
چند روز پیش دایی اومده بود تهران و رفته بود خونه مامان جون، موقع برگشتن برداشته بود مامان جون اینا رو با خودش برده بود قم . بعدش هم به ما زنگ زد که شما هم بیاید خونمون. ما هم از خدا خواسته دیروز که نیمه شعبان بود ، حوالی ظهر راهی شدیم به سمت قم................. برای نهار رسیدیم. نهار رو که خوردیم مشغول به صحبت شدیم و نفهمیدیم چه طور شد که غروب شد. همه برای نماز رفتن جمکران اما من به خاطر شما و زندایی به خاطر فاطمه موندیم. شما و فاطمه چه میکردین. به همدیگه که میرسیدین یه کار های عجیبی میکردین که همه رو به خنده وامی داشتید. کلی ما رو سرگرم کردین. ساعت 1 شب وقتی شما رو خوابوندم، سپردمت به مامان جونو با بابایی ر...