طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

استقبال دردناک از زائر کربلا

1391/9/6 1:37
1,094 بازدید
اشتراک گذاری

لطفا برای دیدن متن به ادامه مطلب برید

سلام عزیز دل مامان

الان که دارم این پست رو برات میذارم نیمه شبه و ما تازه از مراسم شام غریبان اباعبدلله حسین (ع) برگشتیم.

میخوام با کمی تاخیر از ماجرای برگشتن بابایی برات بنویسم. علت دیر شدنش رو خودت از لابه لای نوشته هام میتونی متوجه بشی.

بابایی روز یکشنبه صبح (قبل محرم) ساعت 4 اومد خونه. عمو حمید رفته بود دنبالشون و اورده بود تا جلوی در. شما هم همون موقع از خواب بیدار شدی و نشستی جلوی در منتظر بابایی. بابایی که اومد پریدی بغلش..... من اون روز باید میرفتم سر کلاس به همین دلیل بردم شما رو گداشتم خونه مامان جون و خودم رفتم. موقع برگشتن دیدم حالم اصلا خوب نیست ، احساس بدی داشتم . دنبال شما هم نتونستم بیام . یه سره اومدم خونه و به بابایی گفتم حالم خوب نیست شما برو و طهورا رو بیار. اما مامان جون ما رو نهار دعوت کرد و ما هم اومدیم نهار خوردیم و با شما برگشتیم خونه. تا عصر با بابایی مشغول مذاکره بودیم که بالاخره دو تا خانواده رو چه روزی دعوت کنیم برای شام. شب هم رفتیم خونه مامان وجیهه( مادربزرگ بابایی) برای شام و زیارت قبولی.(آخه مامان وجیهه هم همون روز از مکه برگشته بود). خلاصه شب که برگشتیم من حالم بدتر شده بود و همش ربطش میدادم به شام اما تا صبح حالم خوب نشد ساعت 6 صبح بود که با درد از خواب بیدار شدم گفتم شاید جای عملم درد میکنه اما درد همش بیشتر میشد و منطقه اش هم وسیع تر . به پیشنهاد بابایی شما رو دادیم به مامان جون و رفتیم بیمارستان. اونجا دردم همش بدتر و بدتر میشد که دیگه نتونستم تحمل کنم و با فریاد رفتم اورژانس و بستری شدم . اونجا از زور درد همش داد میزدم و همش بهم پتدین و هیوسین تزریق میکردن. بعد از کلی آزمایش متوجه شدن یه سنگ توی حالب گیر کرده و کلیه ام هم هیدرو نفروز شده. اون شب تا نیمه شب بیمارستان بودم و شب که اومدم اصلا نمیتونستم به شما شیر بدم.( به خاطر مسکن ها و روغن کرچک) شما تا صبح گریه کردی و هوار زدی . شیر خشک هم نمیخوردی. چه شبی بود .عاشورا بود . فردا هم از صبح تا شب دوباره بیمارستان بودیم وشما پیش مامان جون.شب که برگشتم در کمال ناباوری و به لطف خدای متعال سنگ دفع شد و راحت شدم.

اما شما بعد این 2روز دیگه اعتمادتو از دست داده بودی و چون خیلی اذیت کشیده بودی خیلی هم اذیت کردی. ما هم کوله بارمون رو بستیم ورفتیم خونه مامان مینا تا من بیشتر بتونم به شما برسم.

عزیزم خدا خواست که من این جوری از بابا استقبال کنم. خواست خدا بود و حکمت های زیادی هم داشت که از حوصله این پست خارجه.

باز هم خدازو شکر برای همه چیز.............................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

د خ م ل ی شکلک.. (✿◠‿◠)
6 آذر 91 2:03
دخملیـــــــــــــــ شکلکـــــــ (✿◠‿◠)
قبولی سوگواریهای دل نازکتر از یاستونو از خدای مهربونمون خواهانه....
با سلامتی دختر خوبتون طهورا جان....
بلا به دورعزیزم
حتما خیر بوده


ممنون عزیزم
محبوبه
6 آذر 91 15:41
خیلی از خودت مواظبت کن


انشاالله
زینب السادات(مامان تسنیم)
7 آذر 91 0:04
آخی عزیزم چقدر سختی کشیدی...
طهورا جون هم خیلی اذیت شده...
الان بهتری؟؟


ممنون الحمدلله
مامان تسنیم سادات
7 آذر 91 0:26
وای ... خدا رو شکر ... طفلک طهورا جونی اونم خیلی اذیت شد ...
مراقب خودتون باشید ..


چشم ممنون
سیما
7 آذر 91 23:49
خداراشکر

من بازم امدم


هورااااااااااااااااااااااااااا
مامانی طهورا
10 دی 91 10:12