سفر حج بابای طهورا
عجب روزهایی بود . روز هایی که برما گذشت...
همه چیز در هم و بر هم شده بود. واقعا نمیفهمیدم چگونه روزم را شب میکنم و شبم را روز.
با این که همه روز و شبم را با طهورا سپری میکردم اما واقعا نمیدیدمش . دختر بینوای من مادر در کنارش داشت اما فقط جسم مادر بود که نیازهای اولیه اش را برآورده میکرد ، روح و فکر مادرش در دنیایی دیگر سیر میکرد.
از کلاس آموزشی گرفته تا کلاس هاَی حوزه و پای ترک خورده مادرم و مهمانی پاگشای هانیه جان و از همه مهمتر سفر حج بابای طهورا...
این مطلب ادامه دارد.........................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی