طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

طبیب

باز هم در بین درگیری های این روزها که حتی خاراندن( خواراندن) سر هم برای خودش مشکلی شده، طهورا سرمای شدیدی خورد. طوری که شب تا صبح را مدام گریه کرد و استفراغ...( گلاب به رویتان) . ما هم امروز کلاس نرفتیم تا این عزیزِ جان را ببریم نزد طبیب.... خودمانیم ها ، در نبود بابای طهورا چه چیزها که بر سرمان نیامد.
15 مهر 1392

آش پشت پا

امروز آش پشت پا پزون داریم. آخر کی بیاییم پست جدید بگذاریم رفقا؟؟؟؟؟؟؟   باور کنید 24 ساعت را کم آورده ام...     پس فردا نوشت: عملیات آش پزان به خوبی و خوشی ( الحمدلله رب العالمین) برگزار شد. ...
12 مهر 1392

سفر حج بابای طهورا

  عجب روزهایی بود . روز هایی که برما گذشت... همه چیز در هم و بر هم شده بود. واقعا نمیفهمیدم چگونه روزم را شب میکنم و شبم را روز. با این که همه روز و شبم را با طهورا سپری میکردم اما واقعا نمیدیدمش . دختر بینوای من مادر در کنارش داشت اما فقط جسم مادر بود که نیازهای اولیه اش را برآورده میکرد ، روح و فکر مادرش در دنیایی دیگر سیر میکرد. از کلاس آموزشی گرفته تا کلاس هاَی حوزه و پای ترک خورده مادرم و مهمانی پاگشای هانیه جان و از همه مهمتر سفر حج بابای طهورا...   این مطلب ادامه دارد......................... ...
9 مهر 1392

حس مالکیت

  این روزهای ما سراسر شده مقابله با یک حس مالکیت وحشتناک. تا به حال اینطورش را ندیده بودم. پرکاربرد ترین کلماتی که میشنوم از طهورا این هاست: ( مال خودمه. مال طهوراست. بده به من ). خدایا مرا ببخش که گاهی مجبورم صدایم را بالا تر ببرم و مثلا بگویم : نه این مال تو نیست مال فلانی است. بعضی جاها کار بیخ پیدا میکند . مثلا پیشی میاید و آن شی مورد نظر را که طهورا قصد صاحب شدنش را دارد ، با خود میبرد. وای چقدر چشم های گرد شده طهورایم با این سناریو بامزه میشوند. فقط خدایا نمیدانم راه حلم درست است یا نه؟؟؟ ...
28 مرداد 1392

باز کردن دستگیره

  فکر میکنم 83 سانت قد کافی باشد برای اینکه طهورایم از دستگیره در آویزان شود و آن را به راحتی باز کند...   ____________________________________ پی نوشت: واکسن 18 ماهگی طهورا با تاخیر زده شد. چند روزی درگیر درد و تب و بی حالی بودیم. خیلی سخت بود که طهورا در مقابل چشمانم لنگ بزند و ناله کند...
20 مرداد 1392

ترس

 فقط خدا میداند این روزها چقدر فکرم درگیر است!  گاهی احساس ترس میکنم.  قبل از به دنیا آمدن طهورا فکر میکردم با 4 تا کتاب و 6 تا سی دی که گوش دادم و یک تجربه نصفه و نیمه میتوانم بهترین تربیت را نثار کودکم کنم.  ولی حالا اوضاع کاملا فرق دارد....  گاهی احساس میکنم در مقابل یک بچه 1 سال و نیمه کم آورده ام. دانسته هایم هیچ کمکی به من نمیکنند. احساس میکنم مغزم خالی شده و نمیتوانم بهترین راه حل ها را در مواجه با مسایل پیدا کنم. اینجاست که ترسی مبهم سر تا سر وجودم را فرا میگرد. دستانم میلرزد. قلبم تند تند میزند. گاهی واقعا مستاصل میشوم. میگویند دعای مادر گیراست. مینشینم سر سجاده و اعتراف میکنم کم آوردم. میگ...
12 مرداد 1392