طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

هیات

سلام ما امشب تو خونمون هیات داشتیم. ................   طبق معمول هر ساله هیات یه بار تو محرم میاد خونه ما . که اکثرا شب حضرت علی اضغر این سعادت حاصل میشه. خدارو شکر..........   امشب هم هیات اومد و ما هم با این که جامون خیلی تنگ بود اما باز هم نتونستیم از خیر این مراسم بگذریم......   خدارو شکر همه چیز خیلی خوب پیش رفت . بابا و بابا بزرگ مداحی کردن و شام هم با زحمت مامان جون  حاضر شد . عمه جون و عمو حمید هم خیلی کمک کردن. خدا خیرشون بده..........   انشاالله خدا حاجت همه رو بده ما رو هم قاطی همه....................
4 آذر 1391

اولین مسافرت

چند روز پیش دایی اومده بود تهران و رفته بود خونه مامان جون، موقع برگشتن برداشته بود مامان جون اینا رو با خودش برده بود قم . بعدش هم به ما زنگ زد که شما هم بیاید خونمون. ما هم از خدا خواسته دیروز که نیمه شعبان بود ، حوالی ظهر راهی شدیم به سمت قم.................   برای نهار رسیدیم. نهار رو که خوردیم مشغول به صحبت شدیم و نفهمیدیم چه طور شد که غروب شد. همه برای نماز رفتن جمکران اما من به خاطر شما و زندایی به خاطر فاطمه موندیم.   شما و فاطمه چه میکردین. به همدیگه که میرسیدین یه کار های عجیبی میکردین که همه رو به خنده وامی داشتید. کلی ما رو سرگرم کردین. ساعت 1 شب وقتی شما رو خوابوندم، سپردمت به مامان جونو با بابایی ر...
2 آذر 1391

روز سوم سفر بابایی

سلام به دخملی و باباییش. 3 روز از رفتن بابایی میگذره. ما خیلی احساس تنهایی میکنیم. امروز شما خیلی گریه کردی و بهانه میگرفتی. نمیدونم چی شده بودی! خیلی سختی کشیدم. داشت گریم میگرفت. اینجا بود که واقعا احساس تنهایی کردم. دیروز روز عید غدیر بود . با هم رفتیم خونه مامان مینا و بعد هم خونه مامان جون و بعد هم خونه خاله فرزانه . الحمدلله خوش گذشت. مخصوصا خونه خاله. امروز هم رفتیم سر کلاس البته خاله هانیه هم اومد تا شما رو نگه داره. خدا خیرش بده......... از وقتی هم اومدیم خونه همین جور افتادی و خوابیدی البته باید هم بخوابی چون دیگه اینقدر مامان و اذیت کرده بودی ،دیگه خودت هم خسته شده بودی........ قربون اون دستای کوچولوت برم که سینه زد...
14 آبان 1391

دیدن روی ماه تو...........

سلام.........   دختر خوبم نمیدونم چرا چند وقته که نمیتونم مرتب وبلاگت رو به روز کنم. این چند ماه اخیر خیلی سرم شلوغ بوده..... منو ببخش عزیزم. مدتی بود که بابایی هوایی شده بود. آسمونی شده بود. نورانی شده بود. هر روز با اخلاقهای خوبش بیشتر منو شرمنده میکرد....تموم فکر و ذهنش شده بود دیدن کربلا. همه بهش میگفتن صبر کن بذار از اسباب کشی که خلاص شدی و طهورا که یه کم بزرگ تر شدبا خانواده راهی شو. اما بابایی دیگه تصمیم خودشو گرفته بود . دیگه بند نمیشد. میگفت باید برم..... میگفت دیگه صبرم تموم شده. دیگه موندن بدون دیدن کربلا برام سخت شده....... میگفت دیگه زندگی بدون دیدن نجف برام رنگ و لعابی نداره..... آره عزیزم بابایی کربلایی شده...
13 آبان 1391

ما برگشتیم

سلام عسلی مامان   تقریبا بعد ار یک ماه برگشتیم به وبلاگ و انشالله باز هم میخوام برات بنویسم. تو این مدت خیلی اتفاقات افتاده. خیلی چیز ها پیش اومده که نوشتن همش مقدور نیست و اصلا شاید صلاح هم نباشه که همش گفته بشه. فقط اینو بدون که خدای بزرگ باز هم به ما لطف کرد. الحمدلله مشکلات تا حدی مرتفع شده و اوضاع تقریبا آرومه. مامان و بابا از این امتحان الهی درس های زیادی گرفتن عزیزم.... اما علت مهم غیبتمون اسباب کشی بود. تقریبا 3 هفته ای میشه که به خونه جدید اومدیم . اینترنتمون هم همین امروز وصل شد.الحمدلله از این نقل مکان خیلی راضی هستم.   شما هم خیلی بزرگ شدی گلم. بابا و مامان میگی. سینه خیز رفتن و که کهنه کردی و داری چهار...
16 مهر 1391

سلام و خداحافظ

یک بار دیگه سلام به روی ماهت دخترکم   مدتیه سری به وبلاگت نزدم. این و رو حساب تنبلیم نذار عزیزم. اگه بخوام برات تعریف کنم که از فردای شب قدر تا به حالا چه اتفاقاتی برامون افتاده تعجب میکنی که الان باز هم روحیه ام رو حفظ کردم و اومدم برات مطلب بنویسم. دخترم تو این دنیا سختی زیاده. دنیا در لفاف بلا پیچیده شده. شاید مدتی انسان آرامش پیدا کنه اما آسایش وجود نداره. مگر اینکه خود شخص از درون به آرامش برسه که سختی ها و بلایا روش اثر بد نذاره. مثل امام و اولیای خدا. خدا گاهی امتحاناتی از ما آدما میگیره . دلایل متعددی هم داره . که ما ازش سر در نمیاریم. حالا ما هم در معرض امتحان الهی قرار گرفتیم. خیلی سخته که آدم از امتحان های خدا سر ب...
7 شهريور 1391

یه ویروس ناقلا

سلام به گل باغ زندگیم   دختر نازم 2 روزه که حسابی مریض شدی. یه ویروس ناقلا افتاده به جونت و تو رو مریض کرده. همش آبریزش بینی داری و عطسه میکنی و از چشمای خوشگلت اشک میریزه. وای که چقدر مظلوم شدی. با چشمای پف گرده و قرمز و پر اشک نگاهم میکنی و تا ازت دور میشم میزنی زیر گریه.... دوبار بردیمت دکتر. اونا هم هیچی دارو ندادن و گفتن باید دوره اش سپری بشه... فقط یه استامینوفن و سیتریزین دادن.   تازه بابایی هم از شما واگیر کرده . منم که هی به تو میرسم هی به بابا .دیگه دارم خسته میشم. انشالله که دوتاتون زودتر خوب شید تا من هم یه استراحتی بکنم.   دوستتون دارم.     ...
14 مرداد 1391