طهوراطهورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

طهورا عسل مامان و باباش

دنده عقب

سلام به جوجوی زندگیم   عزیزم دو روزی هست که داری دنده عقب میری. وقتی میخوای بری چیزی رو برداری دست ها رو میذاری زمین و تا شکمت رو از زمین بلند میکنی و پاهات رو تکون میدی. اما چون بلد نیستی پاهات رو فشار بدی زمین که بیای جلو لیز میخوری و عقب میری . ما هم کلی بهت میخندیم. یه مدتیه خیلی شیطون شدی. هر چی که میخوای با گریه میگیری. زور میگی به همه. تازه با اینکه این همه اسباب بازی داری اما با هیچ کدوم بازی نمیکنی و فقط اسباب بازی های دلخواه خودتو میخوای... مثل کنترل ، تلفن ، سیم شارژر ، موبایل مامان ، چراغ قوه و................. جدیدا هم کتاب و دفتر های مامان رو صفا میدی.   قربون شکلت برم که انقدر زرنگ و تیز شدی. ...
9 مرداد 1391

تبریک حلول رمضان المبارک

  رمضان ماه مهمانی بزرگ الهی است که در آن  دروازه های مهمان سرای بزرگ الهی گشوده می شود و شمیم دل نواز عطر بهشت ربانی، مشام جان های عشاق را می نوازد و سرود و عشق وصل را در دل عاشقان می انگیزد. رمضان ماه نزول رحمت و فرود عزت و عروج عبادت و صعود طاعت و سپر محکم خداوند است که همگان را از عذاب اخری مصون و محفوظ می دارد. «صوم شهر رمضان، فانه جنه من العقاب» «خطبه ۱۱۰ نهج البلاغه» ...
1 مرداد 1391

آتلیه عمه3

وقتی طهورا میخواد خودش پستونکش رو بخوره!! به به چه جوراب خوشمزه ای مامان!! چی شده؟؟ وقتی طهورا آواز میخواند! به خواب رفتن طهورا در حین بازی آخه چزا من باید بشینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه میدونم والا!!!!!!!!! ...
1 مرداد 1391

خاطرات خاله هانیه

بسم الله الرحمن الرحیم سلام گل نازم.طهورا جان این اولین باریه که دارم برات خاطره مینویسم بخاطر همین هم خیلی خوشحالم. باامروز سه روز میشه که اومدم خونتون و پیش تو و  مامانت موندم .آخه میدونی چیه؟بابا جون رفته مسافرت. این سه روز خیلی به من با تو خوش گذشت.کلی باهم بازی کردیم.راستی عزیزم تو تازگیا یاد گرفتی بشینی و دیگه دوست نداری بخوابی وقتی میذاریمت زمین کلی واسه خودت غر میزنی تا یکی بیاد بغلت کنه .حتی الانم که دارم برات مینویسم داری گریه میکنی.امروز بابایی ازمسافرت اومد ومنم دیگه دارم میرم خونمون ولی دلم خیلی برات تنگ میشه.واسه خودت،واسه آواز خوندنات،واسه جیغ کشیدنات خلاصه دوست دارم زودتر بیای خونمون ودوباره ببینمت.دوستت دارم ع...
29 تير 1391

خاطرات 6 ماهگی

سلام مهربونم   مامان جون منو ببخش که یه مدتیه به خاطر مشغله زیاد نتونستم بیام و برات بنویسم. این مدت سرم خیلی شلوغ بود از واکسن زدن شما گرفته تا خراب شدن کامپیوتر همه چی دست به دست هم داد تا این فاصله بین خاطراتت بیفته. در عوض فهمیدم که چند تا دوست خوب(روناک جون و سیما جون) دارم که همش سراغمو میگیرن و به من لطف دارن. چهارشنبه هفته گذشته با بابایی شما رو بردیم برای واکسن. خدارو شکر همه چی خوب و با سرعت انجام شد . شما هم یه گریه مختصری کردی و دیگه ساکت شدی تا شب هم انگار نه انگار که واکسن زدی ماشالله اینقدر سرو صدا کردی و جیغ زدی و بازی کردی تا مامانی سرش درد گرفت و مجبود شد قرص بخوره. اما فرداش یه کم بی حوصله شدی. دیگه به فول ...
29 تير 1391

بعضی یک ها

  گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد گاهی با یک کلمه ، انساني نابود می شود گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند مراقب بعضی یک ها باشیم  !!  در حالی که ناچیزند ، همه چیزند   ...
16 تير 1391

اولین حضور در مسجد

طهورای مامان امشب که مصادف بود با شب نیمه شعبان برای اولین بار پا تو مسجد محل گذاشتی که دست بر قضا اسم مسجد هم مزین به نام حضرت ولیعصر (ع) هست. خیلی خوشحالم که امشب با هم رفتیم مسجد.البته خیلی شلوغ بود.توهم خیلی آروم بودی. صبر کردی تا مامانی نمازش تموم شه. همه هم به خاطر همین هی ماشالله ماشالله میگفتن.   عزیزکم چقدر این آرامشت رو دوست دارم.           ...
14 تير 1391